
نامش پدرام بود.13 سال بیشتر نداشت .یک برادر بنام پژمان و یک خواهر بنام
پرنیا داشت.پدرش یکی از سرداران سپاه ایران در جنگ جلولاء بود که در همان
جنگ به قتل رسید.مادرش نیز پس از آگاه شدن از مرگ پدرش،سکته کرد و دنیا را
بدرود گفت. برادر بزرگتر پدرام،آگاه شده بود که در برخی از مناطق
ایران،هنوز ایرانیانی هستند که اصل و نسب خود را از دست نداده اند.یکی از
این مناطق،طبرستان بود.
روزی پژمان (برادر بزرگتر پدرام) آگاه شد که کاروانی قصد سفر به قزوین را
دارد.این کاروان سه روز بعد میخواست به سمت قزوین حرکت کند.پژمان که این
خبر را شنیده بود سریعا خود را به خانه رساند وپدرام و پرنیا (خواهر بزرگتر
پدرام و کوچکتر پژمان) را از این سفر آگاه کرد و به پرنیا گفت:
-خواهرم! از دیدگاه من بهتر است که سه روز دیگر که کاروان به سمت قزوین راه
میفتد،ما نیز با آنها برویم و پس از اقامتی کوتاه در قزوین به سمت طبرستان
حرکت کنیم. دیدگاه تو چیست؟
- من نیز موافقم و بهتر است از همین امروز وسیله های مورد نیاز خود را گرد آوری کرده تا در روز سفر باخود ببریم.
پس شروع کردند به گردآوری وسایل مورد نیازشان.پدرام هم به پژمان و پرنیا
کمک میکرد تا بتوانند وسایل را بهتر جمع کنند.پدرام علاقه ی بسیار زیادی به
دانش ریاضی داشت و به همین دلیل در کتابخانه شان کتاب ریاضی بسیار پیدا
میشد!پدرام بیشتر سعی میکرد تا کتابهای ریاضی را گردآوری کند و در این کار
بسیار منظم بود.تا شب توانستند نصف وسایل مورد نیاز خود را گردآوری
کنند.پژمان که خسته شده بود گفت :«بهتر است بقیه ی کارهارا به فردا موکول
کنیم.» پس از ان همگی استراحت کردند تا فردا بتوانند کار را به پایان
برسانند.پژمان عادت داشت تا شب ها در بام خانه بخوابد و بقیه نیز در داخل
خانه میخوابیدند.همچنین چون پژمان درتیراندازی مهارت داشت همیشه با خود تیر
و کمانش را به بام میبرد تا اگر اتفاقی افتاد بتواند کاری انجام دهد.در
نیمه های شب ،ناگهان صدای هیاهو و جیغ ، پژمان را بیدار کرد.ترس وجودش را
فراگرفته بود،نمیدانست باید چه کاری انجام دهد،ناگهان به ذهنش رسید که شاید
این صدای پرنیا و پدرام باشد،با تمام سرعت خود را به پایین رساند،اما
مشاهده کرد که پدرام و پرنیا نیز همانند او متعجب مانده اند.پژمان دوباره
به بام برگشت و با دقت بیشتری شهر را مشاهده کرد... در شهر سربازان دشمن به
خانه های مردم هجوم می آوردند و اموال و دارایی های آنان را چپاول
میکردند.پژمان که این موضوع را فهمیده بود،بسیار خشمگین شد.در همان لحظه
دوسرباز به سمت خانه ی آنها روانه شدند که پژمان آنهارا از بام خانه
دید،سریعا تیروکمان خود را برداشت و به پایین رفته و در چند قدمی در خانه
ایستاد.منتظر ماند تا سربازان در را بکوبند.پس از چند لحظه سربازان در را
کوبیدند، پژمان تیر خود را آماده کرده و به پدرام گفت :
پدرام سریعا برو در را باز کن و خود را کنار بکش.
ادامه مطلب ...