گنجشک به خدا گفت : « لانه ی کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی ام،سرپناه بی کسی ام، طوفان تو آن را از من گرفت.»
خدا گفت :
« ماری در راه لانه ات بود،تو خواب بودی، باد را گفتم لانه ات را واژگون کند،آنگاه تو از کمین مار پر گشودی!!!
چه بسیــــــار بلا ها که از تو بواسطه ی محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنی با من برخاستی!»
ادامه مطلب ...
بعضی موقع میشینم یه گوشه کز میدمو به اتفاقاتی که توی زندگیم افتاده فکر میکنم.هم درمورد اتفاقات خوب و هم درمورد اتفاقات بد زندگیم فکر میکنم و همش تو فکر اتفاقات بد نیستم.به اون زمانیکه از ناحیه ی پا ناقص شدم.به بیماریم. به ...
اه نگم بهتره
تو همین بعضی موقع ها که یه گوشه کز میدم،بخدا میگم ،خدایا آخه چرا من؟چرا من باید اینجوری بشم؟چرا اتفاقات بد زندگیم باید اینقدر مهلک باشه؟! و کلی از این چرا ها...اما یخورده که فکر میکنم میبینم که اصلا حرفم منطقی نیست.چون با این چرا ها نشون میدم که دوست دارم بقیه ی آدما این مشکلات رو داشته باشند.به خودم میگم:خوب هر آدمی هم مشکلی داره نمیشه که تو هم مشکل نداشته باشی چون اینجوری از عدالت خدای خودت خارج شدی.وقتیکه من اینجوری میگم نشون میدم که انسان دوست نیستم چون اگر انسان دوست بودم اینجوری نمیگفتم که بقیه ی آدما به مشکل من دچار بشن.پس منم باید مشکل داشته باشم .وقتی این حرفا رو میزنم به قدرتی دست پیدا میکنم که باعث میشه با مشکلاتم مبارزه کنم.به شما هم پیشنهاد میکنم که بجای اینکه زانوی غم بغل بگیرین و بخدا بگین چرا چرا چرا،بیاید با مشکلات مبارزه کنید.زندگی میدان مبارزست و شما خواسته یا ناخواسته وارد آن شده اید .پس بجنگید تا باقی بمانید!